تنها علمدار هیئت تعزیه خوانی حضرت ابوالفضل (ع) روستای ده زیار یکشنبه 85 آذر 5 :: 10:43 صبح :: نویسنده : خادمان هیئت تعزیه خوانی حضرت ابوالفضل(ع) ده زیار
مرد ، تشنه بود . زانوآنش ، آری زانوآنش را سخت بغل نموده بود. روبروی آئینه ای ترک برداشته و نگریست در آئینه، آئینه ای که سالها مردم شهر ، خود را در او می دیدند و خودشان را باور می کردند. چیزی شبیه زنگ ، آنچه بر چهره سیاه آهن می نشیند، سطح آئینه را گرفته بود، مرد، روزها گریست ، گریست و گریست؛ در تنها خانه ای که درب آن به مسجد بزرگ شهر باز بود . آری! مسجد بزرگ شهر. های های مرد گویی به گوش هیچ کس نخورد و خاطری را مکدر نکرد. روزها ، روزهای غبارآلود گرفته از پی هم گذشت و درب خانه را کسی نکوبید. به کوچه آمد؛ آمد و فریاد کشید. کسی پنجره خانه اش را باز نکرد. تک عابرانی که از کوچه های شهر می گذشتند، مرد را سلام نگفتند و مرد ، سلام می کرد؛ اما هیچ وقت جوابی نمی شنید.
روزها و ماهها گذشت و مرد، تنهاتر از آن بود که کسی در کوچه های تاریک شهر، شانه به شانه او راه رود. مرد از کوچه پس کوچه های شهر می گذشت تا به تپه ای که مشرف بر شهر بود و شیب تندی داشت ، رسید. بر دامن تپه ، راهی باریک و مار رو ، تک درختی در شیبی تپه در انتهای راه با تنه ترک برداشته و قهوه ای رنگ که شاخه هایش بر زمین سر خمانده بودند و رگه هایی از حیات در برگهای نیم زردش دیده میشد. مرد نشست.
آری نشست بر زمین؛ رو به مغرب بر شهر نگریست. شهر، شهری که گنبد نیلگون بر آن خیمه زده بود و خورشید، آخرین پرتوهای نارنجی رنگ نور خود را جمع می کرد و پسِ کوهها می خزید. لایه هایی ابر خاکستری رنگ در مغرب چهره کم رمق خورشید. آری! خورشید را مکدر می نمودند. مرد باز گریست؛ گریست و گریست. بلند بلند و بلند؛ های های. مرد در باد پیچید؛ همچون ردای بلندش و موهایش. موهایی که آشفتگی درونش را جار میزد. مرد، زانوآنش تا شد و بر زمین نشست.
<< تو را چه شده است؟ >> این تنها صدایی بود که پس از ماهها مرد را مورد مخاطب قرار می داد. به اطراف نگاه کرد؛ کسی را ندید. دوباره نگاه کرد؛ اما کسی نبود، مرد، سر در گریبان، فکورانه، اندیشید به گذشته به آئینه، آئینه ای که سالها از او مراقبت کردند در چکاچک شمشیرها؛ زمانی که بسان آوار، شمشیرهای آخته بر او فرود می آمدند و امروز، مکدر است؛ مکدر مکدر، ناگهان باد تندی وزید و شاخه های نحیف درخت را به رقص گرفت. پرنده ای کرک شد، کنار مرد بر زمین افتاد. مرد، دست برد؛ پرنده را برداشت در حالی که از بال شکسته اش خون جاری بود؛ گفت ای پرستو! تو را چه شده است؟ به گمانم لانه تو را هم آتش زده اند؟! مرد، زیر آسمانی پوشیده از لکه های پراکنده ابرها خاکستری، در هوی هوی باد و در شیب تپه پیش رفت تا راه آمده را باز گردد؛ پیش رفت تا به نخلستان کنار شهر رسید؛ زانو زد و نشست. تصویر خودش را در آب زلال ته چاه دید؛ احساس کرد بسیار پیر و تکیده شده است و گریست. قطرات اشک مرد،که با آب چاه بسان زلالی یکی بود، در چاه می ریخت و چهره مرد را موج می انداخت و مرد در گوش چاه زمزمه ای کرد که چاه هم گریست. شاید این چنین گفت که: الا ای چاه یارم را گرفتند نگارم را ، بهارم را گرفتند
اگر دلتون شکست ما را هم دعا کنید موضوع مطلب : منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 53
بازدید دیروز: 53
کل بازدیدها: 303378
|
||